تنها در بي چراغي شبها مي رفتم
دستهايم از ياد مشعلها تهي شده بود
همه ستاره هايم به تاريكي رفته بود
مشت من ساقه خشك تپش ها را مي فشرد
لحظه ام از طنين ريزش پيوندها پر بود
تنها مي رفتم ، مي شنوي ؟ تنها
...
و من مي رفتم تا در پايان خود فرو افتم
ناگهان تو از بيراهه لحظه ها ميان دو تاريكي
به من پيوستي
...
سهراب سپهري

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر